اهل بیت علیهم السلام در راه شام
وقـتی شـفـق خورشید را در کام می برد ظلمت اسـیران را به سـوی شام می برد خورشیدیـان را در سـرای شب نـشاندند داغ جـهـان را بر دل زیـنب نــشـانـدنـد مـسـتـور شـد ابـرسـتـرون در پـس ابـر بر تـن دریـدنـد آسـمـان ها جـامۀ صـبـر اسب طرب بر یال خود رنگ کفن داشت آمد سـواری جُـبّۀ سـرخـی به تن داشـت از دل صــدای آشـنـا چـاووش مـی کـرد هر بانگ را در سینه ها خاموش می کرد شور و نوای عشق بود و عـطرجان بود گویـی نـوا از چـار سـویِ آسـمـان بود با کـروان گویی که جان عـاشـقـان است در آن نشـان عـاشــقـان بی نــشـان است قـابــیـلـیـان بـا خــنـجـر بُـرّان رسـیـدنـد هابـیـلـیان را بی سبب در خون کـشـیدند گفتی که بر ساق گُلی یک گل بخواب است یـا بـر فـراز نــیـزه نــقـش آفـتـاب است زیـنـب خـروشان بود در زندانِ مـحـمل سجـاد در سـوز تـبــی مـنـزل به مـنـزل خـود کاروان می رفـت در موج سعادت زان کاروان بـرپا هـمه عــطـر شهـادت بـود آن بـلـنـد اخـتـر سـرش مــاهِ مـنوّر سـر ایـن چـنـین مـمـکـن بود؟ الله اکــبر تـب شعـلـه ای بـر پــیـکـر سـجّـاد می زد خـود آتـش صـحرا به مـحمل باد می زد وای از دلـم بـایـد سـخـن پـایـان پــذیـرد تـرسـم که از سـوزش قـلم آتـش بگـیـرد دستان من رنگ شفق برداشت ای دوست صد نخلۀ خون، دردل من کاشت ای دوست |